قسمت اول نقد اندیشه مارکس در مورد دولت را خواندید . قسمت دوم این نوشتار در ادامه میآید.
سیر دولت در تاریخ و سرانجام آن
برای بررسی دولت در اندیشه مارکس باید همانند او دیدی تاریخی داشته و در تاریخ به دنبال علل و زمینه های ظهور دولت باشیم؛ بنابراین، در ادوا ر تاریخ که شامل کمون اولیه، برده داری، فئودالیته، بورژوازی (سرمایه داری) و سوسیالیزم است، باید ابتدا به سراغ کمون اولیه برویم.
کمون اولیه ریشه در افسانه های قدیمی مربوط به عصر طلایی ایده آلی دارد که طبق آن «همه چیز مشترک و در اختیار عموم قرار داشته است... و محدود به امور اقتصادی و اموال و منابع تولید نیست و حتی شامل اشتراک عمومی در زنان و مسائل جنسی هم می شود.» (14) در این دوره _ که شالوده آن فقدان مالکیت است- حتی از ابتدایی ترین نهاد اجتماعی که همان خانواده است، خبری نیست و تبعاً ، دولت نیز در این دوره، صبغه وجودی ندارد؛ اما با تلاش انسانها در جهت تملک بر اشیا و اموال و حتی تملک بر دیگر انسانها دوره طلایی کمونیسم ایده آلی پایان می پذیرد و دوران برده داری آغاز می شود. فلسفه وجودی تشکیل دولت نیز از اینجا آغاز می شود؛ چرا که از نظر مارکس، در کمون اولیه نیروهای تولیدی از وحدت عین و ذهن برخوردار بودند؛ بدین معنا که مولدان مادی با مولدان معنوی-که همه انسان های اولیه فعال بوده اند- یکی بود و لذا، انسان اولیه بنده عوامل طبیعی بود و مذاهبشان نیز طبیعت گرا بوده است.
اما در گذر زمان، «نیروهای تولید انسان افزایش می یابند و گروه بدوی بیش از احتیاجش تولید می کند و این امر باعث پیدایش اصل مبادله می شود که روش خاصی منطبق با قوانین خود به وجود میآورد» (15) و جامعه را از مرحله کمون اولیه به دوره برده داری منتقل می کند.
در دوره برده داری، انسانها با استفاده از اصل مبادله، برای تملک هر چه بیشتر بر منابع و در رقابت با دیگران، حتی به اسارت دیگر همنوعان و تملک بر آنان نیز دست می زنند تا با در اختیار داشتن نیروهای انسانی مولد- که از چارچوب خانواده هم فراتر می رود- و همچنین ابزار تولید، بر اموال و اراضی بیشتری تملک یابند که این امر با محرومیت عده بسیاری از مالکیت، حتی مالکیت بر نفس خویش همراه بود.
اینجاست که مفهوم بنیادین اندیشه مارکس پدیدار می شود: طبقه. «طبقه فاقد مالکیت» و «طبقه دارای مالکیت» که طبقه فاقد مالکیت به مولدان مادی و اقتصادی و طبقه دارای مالکیت به مولدان معنوی سازندگان فرهنگ و حقوق و قانون تبدیل می شوند که این قوانین و فرهنگ های ضد طبیعت نه در راستای حمایت از مولدان مادی که در جهت استثمار بیشتر آنان صورت می گیرد. بنابراین، از نظر مارکس، طبقه مالک برای حفظ مالکیت خویش از شورش های احتمالی طبقه فاقد آن و توسعه هر چه بیشتر آن، دست به ایجاد نهادهایی در جامعه می زند که از مهمترین آنها نهاد مذهب و نهاد سیاست یا دولت است. «دولت نماینده هیچ گونه خیر جمعی یا قراردادی و یا غایتی عمومی نیست؛ دولت جزیی جدایی ناپذیر از منافع مستقر در جامعه است» (16) که در خدمت اغنیا قرار دارد و اصولاً اغنیا آن را ایجاد کرده اند.
بدین گونه، دولت به عنوان نهادی سیاسی در جامعه ظاهر می شود و از آنجا که این گونه نهادها جزیی از روبنایند و در مقابل، «کار انسان در تاریخ یا پراکسیس به عنوان ترکیب عین و ذهن، مهمترین عامل تعیین کننده و خلاق در جامعه و تاریخ... تولید کننده و سازنده همه اشکال و نهادهای تاریخی و اجتماعی (ابزارهای تولید، کالاها، نهادها و نظام اقتصادی، مظاهر فرهنگی، ایدئولوژی، دولت و ...) است» (17) در معرض تعیین کنندگی از سوی پراکسیس و از کانال زیر بنا قراردارد که همین امر، با گذشت زمان، باعث تغییر در نیروهای تولیدی (ابزار تولید و نیروهای انسانی مولد) و شیوه تولید و تبعاً نوع طبقه حاکم و دولت نیز می شود؛ لذا، پس از دوره برده داری، دوران فئودالیته به دلیل دگرگونی در ابزارها و شیوه تولید آغاز می شود که در آن «دهقانان مولدان مادی؛ یعنی تولید کنندگان کالاها و اشرافیت مولدان معنوی؛ یعنی تولید کنندگان فرهنگ و ایدئولوژی به شمار می آمدند.» (18) پس از آن نیز شیوه تولید سرمایه داری رواج یافت که در آن «کارگران صنعتی مولدان مادی؛ یعنی تولیدکنندگان ارزش اضافی هستند در حالی که بورژوازی مولد فرهنگ و ایدئولوژی است و باز هم میان ذهن و عین وحدت نیست.» (19)
در همه دوره های فوق، طبقه نوظهور، مغز حرکت پراکسیس در تاریخ و تبلور اوج توانایی انسان در کارهای ذهنی و عینی زمان خویش است که هر چند جامعه انسانی را مرحله ای از کمون اولیه دور ساخته است، به سوی سوسیالیزم نهایی نزدیکتر کرده است.
در جامعه بورژوازی نیز استثمار طبقه مولد مادی از سوی طبقه تولید کننده فرهنگ، ایدئولوژی، قانون و دولت همچنان ادامه دارد؛ با این تفاوت که در اینجا دیگر از مالکیت بر انسانها در دوره گذشته و تصاحب حاصل کار آنان خبری نیست؛ اما تصاحب ارزش اضافی کالای تولید شده کارگران از سوی کارفرمایان سرمایه دار، همچنان تداوم استثمار طبقه مولد اقتصادی را نشان می دهد که این کار به وسیله دستگاهی به نام دولت صورت می گیرد.
بنابراین، در دوره سرمایه داری نیز دولت نه ناشی از اراده آگاهانه مردم است و نه حاوی خیر عمومی، بلکه دولت به «کمیته اجرایی اداره امور بورژوازی تبدیل می شود؛ یعنی این که به عنوان ابزار سرکوب آن طبقه در جامعه عمل می کند و منافع طبقه پرولتاریا را به سود سرمایه داران سرکوب می کند.» (20 )
از اینجاست که رسالت تاریخی طبقه کارگر فرا می رسد که گام اول آن خودآگاهی طبقاتی است؛ یعنی طبقه کارگر باید با خودآگاهی و ارائه ایدئولوژی خود، دولت را در دست گیرد و از طریق آن برای مدت زمانی، به حکومت بر جامعه بپردازد. از آنجا که طبقه کارگر مولدان مادی بوده و خود با اداره دولت به مولدان معنوی نیز تبدیل می شود، دیگر استثمار طبقاتی روی نخواهد داد؛ چرا که کارگران تنها مولدان واقعی جامعه اند، نه طبقه دیگری برای استثمار وجود دارد و نه این که طبقه کارگر خود را استثمار می کند. لذا وحدت عین و ذهن دوران کمون اولیه به شکلی بسیار مترقی و متمدنانه دوباره شکل می گیرد و طبقه کارگر جامعه انسانی را به سوی یک جامعه بی طبقه رهبری خواهد کرد که در آن صورت، به خاطر نبود طبقه، دولت نیز فلسفه وجودی اش (ابزار سرکوب طبقه مولد و تداوم بخش استثمار آنان) را از دست می دهد و به شکل یک سازمان بزرگ اداری- اجتماعی در خدمت جامعه انسانی خواهد بود؛ همان گونه که خود مارکس می نویسد:«به محض آن که هدف جنبش پرولتاریا یعنی الغای طبقات حاصل شود... قدرت دولتی ناپدید می شود و وظایف حکومتی به صرف وظایف اداری تحول می یابند.» (21)
خاتمه
در این بررسی کوتاه به این جمع بندی می رسیم که از نظر مارکس، دولت نه تنها نقش تعیین کننده ای در جامعه ندارد، بلکه خود در معرض تعیین کنندگی از سوی شیوه تولید زمان خویش قرار دارد و در طول تاریخ، پس از بروز شکاف طبقاتی میان نیروهای تولید واقعی جامعه و طبقه استثمارگر دارای مالکیت و در راستای حمایت از آنان و از سوی آنان پا به عرصه وجود نهاد. و طی زمان نیز، مطابق با خواست و منافع طبقه مالک قدرت اقتصادی و تبعاً سیاسی عمل می کند؛ اما از آنجا که هر نهادی در درون خود آنتی تز خود را به وجود می آورد، این گونه اقدامات در نهایت به سوی کمال دیالکتیک تاریخی به پیش می رود؛ بنابراین دیدگاه، مارکس با انجام اصلاحات در دولت نیز مخالف است.